سلام واقعیت نمی دونم از کجا باید شروع کنم... اما برای دادن اطلاعات کلی: من و همسرم پنج سال هست که ازدواج کردیم-
بالاخره وقتی دوتا غریبه با فرهنگ های مختلف با هم ازدواج می کنن اختلاف نظر و مغایرت اخلاقی زیاد هست و تا با هم جفت نشن و جور نشن حرف و حدیث زیاد هست...
اما من و همسرم دیده شده که علنی با هم بحثمون شده و من قهر و گریه و اون هم داد و بیداد!! گاهی احساس تاسف می کنم ازین که با این خانواده وصلت کردم اللخصوص وقتی که اخیرا مادر شوهرم به جای اینکه با محبت من و همسرم رو به هم نزدیک کنه زنگ زد و گفت:« که من دارم پنج ساله شما ها رو تحما می کنم- چرا انقدر پسرم رو اذیت می کنی و داری پیرش می کنی- به پدرت همه چیز رو توضیح بده و بگو به من زنگ بزنه می خوام باهاش حرف بزنم- این که نشد زندگی یا درست میشید یا یه کار دیگه ای انجام بدم- من که نمی زارم بهم بی احترامی کنی ازت هیچ انتظاری ندارم که حتی استکان چای بذاری جلوم و...» خیلی حرف ها زد و واقعیت هر وقت بهم زنگ می زد یا حرفی می زد میشستم باحوصله گوش می کردم و احترام بیشتری حرف هاش رو گوشم یکردم اما اینار دیگه وقتی دیدم داره پسرم پسرم می کنه و حیا رو قورت داده و داره مثله خانم مدیرا پای اولیا رو میکشه وسط منم حرف های دلم رو زدم و بعد هم وسط حرف هاش پریدم و گفتم دیگه حرفی ندارم و خدافظ خدافظ!
واقعا تا به حال نشده بود که بخوامم تند و بلند و با عصبانتیت زیاد همراه با گریه حرفم و بزنم.
شده بود بعضی وقت ها فقط عصبانی بشم اما با احترام یا گریه کنم و یه کم جیغ جیغ اما اندفعه...
واقعا دیگه حدش رو رد کرده بود و این مسئله از شب قبلش شروع کرده بود که اومده بود خونمون که مثلا زیارت قبول بهمون بگه که به جای اون با سردی وارد خونمون شده بود و اصلا با من حرف نزده بود و یِوَری نشسته بود رو مبل و بعد هم هرچی پسرش با ترکی گفت که چرا اینجوری می کنی ، چرا حرف نمی زنی و ... هیچ گوش نمی داد هیچ داشت شوهرم هم تحریک می کرد که اگر تو خونه آدم آرامش باشه و اعصاب آدم سر جاش باشه موهای سرت نمی ریخت و حالت بهتر از اینا بود...و آخرم همون جا روی مبل دراز کشید و خوابید.
انقدر ازین رفتارهاش ناراحت شده بودم به جای این که جوابش رو بدم باند می شدم و کارهامو می کردم و یه کم هم غر هامو به شوهرم زدم که این چه وضعش هست و ... و دست چپم به شدتتتتتت درد گرفته بود . آخر شب که خواستم سینی رو بردارم چون دست چپم درد می کرد سینی یه وری شد و من هم با محکمیت حفظش کردم (که برداشت بی ادبی از سمت من شد متاسفانه)
فرداش هم گه گفتم زنگ زده بود و کلی چرت و پرت بهم گفت و اشک من و درآورد و من هم یه کم از حد خودم بیشتر خارج شدم.
خیلی بهونه زیاد داشت: چرا خواهر شوهرت رو نگه نداشتی؟
چرا هر جا می رید همش دعوا دارید می کنید؟
شما بچه می خواید چی کار اول اخلاقتون رو خوب کنید بعد بچتون بشه (این رو خودمم قبول دارم)
چرا وقتی مهمو میاد بلد نیستی باهاش حرف بزنی و چرا خستگیت رو نشون می دی
آدم وقتی ناراحته نباید کسی بفهمه انگار تو دهنش خونه و نباید باز کنه (این دیگه چه مثال چرتیه که می زنه؟!)
و ...
من هم در جوابش خیلی حرف ها گفتم که شاید مهمترین هاش این بود:
من از اول هم به حرف شما گوش کردم و احترام گذاشتم و تا به حال بی احترامی نکردم و از نصیحت کردن شما بدم نیومده و کلا حرف شنوی دارم چرا بهم اینجوری میگید؟
اخلاق پسر شما هم خوب نبوده و جاهایی حرف هایی زده که نبایدمی زده و تهدیدم می کنه چجور باید رفتار می کردم ؟ من که نمی تونم پسرت رو تربیت کنم؟ من دنبال کسی می گردم که بهشت تکیه کنم نمی تونم تربیت ناقص شما رو کاملش کنم و اگر اخلاقم اینجوری شده( که قبلا نبوده و معمولا ازم تعریف می کردید) به خاطر پسر شماست و کمال همنشین و...
از اولش هم با ترکی حرف زدنشون مشکل داشتم و به شوخی و جدی زیاد گفته بودم که لااقل وقتی من هستم جلوی من ترکی حرف نزنید (به خدا صحبت کردنم و ازیاد بردم نمی دونم دیگه چجوری باید ارتباط بگیرم با دیگران) اما می گفتن که حرفی درباره تو نمی زنیم و اگر بهت مربوط بشه میگیم بهت و خودت هم سعی کن ترکی یاد بگیری. (واقعا که..)
خلاصه کلام
من نه دلم می خواست که اینجوری بشه و نه مادر شوهرم نباید دق دلی این 5 سال رو با تهدید سرم خالی می کرد
بلکه بهتر بود قبل این که بیاد خونمون زنگ می زد اگر ازم ناراحت بود و باهام حرف میزد
هر وقت که مادر شوهرم می خواد بیاد خونمون من کلی عزا میط گیرم که غذا چی درست کنم که یک نوع باشه و اذیت نشم اصلا مرغ و رب گوجه و بعضی حبوبات و خیلی چیزا رو نمی خوره و ما تو خرج می افتیم از قضا اون شب من خونه مادرم اینا بودم تا عصرش و با عجله اومدم خونمون و خواستم خونه رو محیا کنم و وقت شام درست کردن نبود واسه همین کباب سفارش داد همسرم و من هم برنج و مخلفات رو آماده کردم. واقعا هر بار که مهمون بیاد ما بیاد کلی هزینه کنیم. و من خودم دوست دارم کارهامو قشنگ انجام بدم که شوهرم هزینه هاش حروم نشه.اما وقتی این اتفاقات بیافته آدم خستگی بهش می مونه
از وقتی نامزد شدم برای این که توی دلشون باشم خیلی کارها کردم و خیلی گذشت ها داشتم و حتی مامان یا داداش صداشون می زدم، اما الان که انقدر دور هستیم دلم می خواد که جور دیگه ای صداشون کنم چون لایق نمی دونمشون.
من دلم اوضاع بهتری می خواد دیگه دلم نمی خواد بغض کنم و گریه....دیگه دلم نمی خواد مدام غر بزنم و گله کنم...دلم آرامش می خواد باورکنید من تو خونه پدریم هم می خوردم هم می پوشیدم هم خوش هیکل تر و خوش پوش تر بودم و آرامشم از الان یه کم بیشتر بود...من خواستم ازدواج کنم که آرامشم بیشتر به...که کنار همسرم خوشحال باشم که فکرم باز تر بشه که خانواده نمومنه ای تششکیل بدم نه اینجوری!!که صدای دعوامون رو هم همسایه میشنوه...
من از دست خودمم خسته شدم... گاهی میگم ازش جدا بشم اما میگم بعدش چی؟ دیگران چجوری بهت نگاه می کنن یا حرف می زنن
من در مورد مشکلاتم به مامان بابام هم حرف نمی زنم مگر این که خودشون متوجه میشن یا دیگه چیییی بشه.
تمام